کیانکیان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره
زندگی مهدی ومهدیه زندگی مهدی ومهدیه ، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

خاطرات گل پسرم کیان

یه اتفاق بد...

امروز صبح تو آشپزخونه داشتم زده تخم مرغ واسه صبحونه کیان حاضرمیکردم.حتی کاملا میدیدمش.همسایه بالایی مهموناشون توراه پله بودن.کیان هم رفت پشت در گرفت وبلند شد.این کار رو بارها انجام داده بود ولی ... دستش در رفت وباپیشونی خورد به در.خیلی گریه کرد .بعد یه ساعت که نگاه کردم.کبوووووووود شده بود.الهی فداتشم چقدر دردت گرفته مامان جون.. امروز صبح با لباس خواباش عکس گرفتم ازش.خیلی بامزه میشه وقتی اونا رو میپوشه. ولی تا بیدار میشه باهمون لباسا شروع به فضولی میکنه. منم که همیشه به دنبالشم.هرچند نقاط حادثه خیز رو پوشوندم ولی... راستی اینم بگم تا یادم نرفته چکاپ ۹ماهگی آقا کیان  قد ۷۴.     وزن ۱۰/۱۰.     &...
31 شهريور 1393

ماجرای امشب

امشب جاتون خالی شام ماکارانی داشتیم.من تو آشپزخونه مشغول بودم که همسری با کیان اومدن.درست همون لحظه ای که ماکارانی ها تو سبد ریخته شده بود.منم سرگرم ته دیگ بودم یکدفعه چرخیدم دیدم بله یه رشته ماکارانی بلند تو دهن کیانه.آی به جیغ انداختم که خفه نشه و ....و...... ولی کیان انگاری خیلی دوست داشت.این اولین باری بود که ماکارانی میخورد.همسری بهم جرات داد تا باز به سراغ دوربین برم.همیشه عشق این کار رو داشتم یه نی نی درحال خوردن ماکارانی ببینم.حالا میذارم تو وب تا همتون ببینین وهوس ماکارانی بیافتین حالا بعدشو تصورکنین باهمون دستا... آقا کیان دکمه خاموش وروشن تی وی رو یاد گرفته بود هی خاموش روشن میکرد.تازه میخواست زیرنویسا رو بگیره. ...
27 شهريور 1393

این چند روز

چند روز پیش مامانم اومد خونمون.از اونجایی که پسر نازمون یکم در دری شده وتا در خونه باز میشه بدو میکنه تا بره بیرون پشت سر مامان عزیزش رفت. ولی در رو بست واینطوری تقلا میکرد.دست اخر هم ناامید شد وبه من پناه آورد... یه توپ باشه ویه پسر فوتبالیست فقط ببینین کیان دنبال توپش کجا رفته؟ اییییییییییییییییییییییییییییی وروووووووووووووووووووووجک اینم ماشین سواری با کمک عمو مجید اینم کامیون سواری که در آخر... اینم اولین رستورانی که پسرم مستقل نشست وغذا خورد. فیگور رو دارین یانه؟؟؟؟ اینم چند تاعکس بامزه شیطنت عمو مجید الهی بگردم پسرم آماده شده بود ببرنش باشگاه ولی باهمون لبا...
25 شهريور 1393

بی مقدمه۰۰۰

امشب ساعتای ۲۱ بود که همسری گفت من وکیان میخوایم باهم بریم دور بزنیم۰منم سریع لباسای کیان روعوض کردم ودادم دست باباجونش وخودم هم رفت آشپزخونه شام بپزم۰۰۰ خیلی زود برگشتن وقتی کیان رو گرفتم دستاش سرد بود سریع آوردم وروش چیزی انداختم ولی مهدی هم رنگ ورو پریده بود۰گفتم خستگی سر کارشه خوب استراحت نکرده۰۰۰ولی ماجرا چیز دیگه ای بود۰۰۰ گفت یه لیوان آب قند درست کن۰نمیدونستم چی شده تا اینکه خودش سر صحبت رو باز کرد وگفت۰مهدیه وقتی با کیان میری بیرون خیلی مراقب باش۰الان یه تصادف دیدم۰ادامه داد وگفت یه مادری با دوتا بچش بوده۰اولی گویا دست مادر رو ول میکنه وسر چهار راه با چراغ قرمز رد میشه ومادر وبچه دوم که دست همو گرفته بودن به علت بالا بودن سطح کام...
23 شهريور 1393

بازم مهمونی ۰۰ بازم همون نی نی ها۰۰

شب جمعه خونه دوست همسری دعوت شده بودیم۰عروس دامادی که عروسیشون تربت حیدریه بود۰ اینم یه عکس یادگاری عکس نوشت: حاضران :از بالا ماهان پایین فرانک_ یه قل یاسمین_کیان غایبان:یه قل نازنین   ...
22 شهريور 1393

ایستادن

نفس مامان۰عزیزدلم۰۰۰بلاخره انتظارم. به سر اومد وتو روپاهای کوچولوت ایستادی۰مرد کوچولوی من برای خودش بدون تکیه به من وباباییش روی پاهای کوچولوش استوار ایستاد۰۰۰ چقدر شیرین ولذت بخشه وقتی میبینم اول یه دستتو به جایی گیر میدی بعد دست دیگتو بالاتر میبری وبعد بایه تلاش کوچولو زانوی خم شده رو راست میکنی ومی ایستی اون وقته که یه صدایی تقریبا بلند در میاری که مامان منو نگاه کن۰مامان من دارم مرد میشم۰ دیگه شدی تمام وقت وثانیه م۰وقتی که دلم میخواد بغلت کنم دوست دارم چهار دست پاییت رو ببینم چون میدونم دیگه میخوای راه بری وشاید دلم تنگ بشه واسه این کارت۰از تو اتاق صدات میزنم ومیای پیشم بعد محکم تو بغلم فشارت میدم ۰تو هم خوشت ...
19 شهريور 1393

تازگیا۰۰۰

تازگیا کیان از مبلا،دیوار،یخچال وخلاصه هرچی د م دستش باشه میگیره وبلند میشه۰البته یه چند باری سقوط هم کرده۰ اون هفته اثاث کشی اول سینه خیز رفتنو یاد گرفت بعدم چهار دست پایی حالام که میخواد بلند شه۰اصلا از چهار دست پایی خوشش نمیاد۰تازه نشستن هم همون هفته یاد گرفت۰شاید شلوغ پلوغی دوربرش یه عامل مهم واسه حرکتش بود۰حالا من از تو آشپزخونه میگم کیااان بشین می افتی کیااان مواظب باش۰تا میچرخم دور خودم میبینم نیست تا میام بگردم ببینم کجاست میبینم رسیده به پشت دیوار آشپزخونه۰   تازگیا یه تغییراتی به وجود اومده۰این میز lcd رو نیگاکنین که کیان خان مشغول کندن چسباشه۰کیان هی میکنه ومن چسب میزنم واین داستان ادامه داره۰۰۰   با تما...
15 شهريور 1393

بازم در در

۵شنبه شب رفتیم خونه عمه زهراجون۰من وزهرا جون بعد یه هفته حسابی بعد اینکه بچه ها خوابیدن باهم حرف زدیم۰وقتی خواستیم بخوابیم دیدیم که۰۰ ۰ ماهان اینطوری خوابیده و   کیان هم اینطوری۰ کپی هم بودن۰ماهم دست بکار شدیم واسه ثبت این لحظه۰   فردا صبح رفتیم باغ بابابزرگ ماهان۰اینم یه عکس جالب۰مگه میشد حواس بچه ها رو پرت کرد۰همش گوسفندا رو نگاه میکردن۰ ...
14 شهريور 1393

عصر شهریوری تو پارک ملت

دیروز عصر قرارشد با خاله هام وبچه هاشون ومامان وفاطمه بریم پارک ملت۰البته من وکیان اعضای جدید بودیم۰هر هفته دوشنبه ها اونجان۰ خلاصه جای همتون خالی۰اون قسمت سایت بانوان عجب جای دبشیه۰من خیلی وقت بود نرفته بودم۰اتفاقا جشنواره ۸بهشت هم برقرار بود ومن هم در مسابقه طناب کشی شرکت کردم۰این رو بگم نفر اول بودم وخیلی رو خودم فشار نیاوردم فقط روحیه دادم برهمین اساس تیم ما برنده شد۰ کیان عصرانه بهش نون وپنیر دادیم آخه ماکارانی داشتیم ویکمی واسش سنگین بود۰حسابی بهش چسبید وسیر شد۰گل پسری تو کالسکه وانمیستاد وکالسکه تبدیل شده بود به ماشین حمل کیفا و وسایل۰کیان هم دوست داشت بیرون رو نگاه کنه۰کلی عکس گرفتیمو وشب هم رفتیم خونه عمه جون۰ صحنه آهسته دست ز...
10 شهريور 1393